دوستـ ــــی با مترسکـــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

" ده سال گذشت و من همچنان تو فکر عرفانم ، اینکه کجاست و با کیه ؟ اصلا" چیکار میکنه ؟ صحرا با پسر همون شرکتی که توش کار میکردم آشنا شد و ازدواج کردن و الان یه دختر به اسم هستی دارن . اونا با هم خوشبختن . عمو و زنعمو منو باعث رفتن عرفان میدونن و الان سه ساله که رفتن پیش بابام . جنوب . آنی ازدواج کرد با اصرار مادرش و البته بعد از ازدواجش فهمید که فقط وابسته ی عرفان بوده و الان شوهرشو حتی بیشتر از خودش دوس داره . سااز و سامان دو قلو آوردن و اسمشونو گذاشتن صحرا و باران . ارشیا ؟ وقتی که همه چی رو بهش گفتم لبخندی زد و گفت : "
ــ ممنون که صادق بودی ، تو نگات دیده بودم که تو قلبت مال من نیست ...
" ارشیا برای ادامه ی تحصیل رفت خارج از کشور . همه زندگیشون تغییر کرده اما من ؟ . خب من الان سی و دو سالم شده و نه ازدواج کردم و نه جایی رفتم . فوق لیسانسمو گرفتم و بازم دارم ادامه تحصیل میدم ، معلم دبیرستانم و چند جا دیگه کار میکنم . امروز روز تولدمه و من اومدم ساحل ، صحرا و آنی و ساناز برام جشن گرفتن که شب برگزار میشه . به رسم عادت رو به دریا داد میزنم : "
ــ خــدا سی و سه ساله میشم . هه چه زود گذشت نه ؟ خوشبختی من کجاست ؟ کی بهش میرسم ؟
" خسته برمیگردم خونه ، یه حس دیگه ای دارم ، انگار قراره اتفاقی بیفته . سه ساعت تموم تو حموم نمیدونم به چی فکر میکنم ، فقط میدونم دلشوره دارم . از حموم در میام و لباس شیک تنم میکنم و آرایش ملایمی میکنم . صدای زنگ در میاد ، ساناز و سامان اومدن دنبالم . تو ماشین یه کلمه ام حرف نمیزنم ، ساناز و سامان میگن و میخندن و تولدمو مدام تبریک میگن . باز لبخند میزنم مثل مترسکی که تو مزرعه لبخند به لب داره اما دلش تنگه کبوتر بال طلاییه . مهمونی خوب بود و همه جمع بودن ، یه عالمه مهمون که خیلیا رو اصلا" نمیشناختم . نوبت میرسه به فوت کردن شمعها و چشمامو میبندم تا آرزو کنم عرفانو ببینم ، چشمامو باز میکنم و شمعها رو فوت . تو همین موقع گوشیم زنگ میخوره ، شماره ی ناشناس . همه شروع میکنن به رقص و من با آشفتگی میدو ام سمت حیاط "
ــ بله ؟
ــ باران خانم ؟
ــ بله خودمم .
ــ شما عرفان میشناسین ؟
ــ بله ، بله . شما ازش خبری دارین ؟
ــ ماهیگیرا تو ساحل یه جسد پیدا کردن ، من سرهنگ مرام زاده هستم ، ما تو ساحل یه نامه ام پیدا کردیم و از اونجا تونستیم شمارتونو ....
" دیگه هیچی نمیشنوم . همینجوری میدو ام سمت خیابون . تاکسی میگیرم و میرم ساحل . ساحل شلوغ و پر شده گشت و ... چشمام تار میبینن ، انگار سرگیجه دارم . میرم سمت جمع ، یکیو میبینم که سرش پارچه ی سفید کشیدن ، نمیذارن بهش نزدیکتر بشم ، اما به زور هلشون میدم و میرم بالا سرش ، همونجا میفتم زمین و به گریه میفتم ، دستام میلرزن و با ترس پارچه رو میزنم کنار ، اون ... خودشه ، جیغ میکشم "
ــ تو چرا رفتی ؟ من آرزو کردم ببینمت . عوضی چرا خوابیدی بیدار شو احمق خان . من حوصله ی بازی با تو رو ندارم . پاشو کثافت تو کی میخوای بزرگ بشی . ده سال گذشته به حد کافی تنبیه شدم . تو رو خدا پاشو عرفان من عاشقتم . عرفان بخدا دوست دارم . پاشو دیگه من اعتراف کردم . عرفان عوضی . احمق پاشو میدونم که داری فیلم بازی میکنی ...
"چند نفر به زور منو ازش جدا میکنن و سوشرت و نامه اش رو میدن دستم و میبرنش  . . . "


نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت19:10---9 تير 1391
سلام ... اقا سینا هنوزم نویسنده میپیرید؟؟؟پاسخ:سلام هانیه خانوم بله میپذیرم درصورت دوست داشتن ایمیل یا ادرس وبلاگ یتونو بدین تا من رمز و نام کاربری رو براتون ارسال کنم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:8توسط Sina | |